تقریباً هشتاد، نود درصد آدمها وقتی با یک کوهنورد و یا سنگنورد روبهرو میشوند، اولین سؤالی که به ذهنشان میرسد و میپرسند این است: اصلاً مگر کار بالا رفتن از کوه و سنگ و دار و درخت هم ورزش محسوب میشود؟ بیشتر شبیه خودکشی است تا ورزش.
حالا آقای کوهنورد هم هرچه آسمان و ریسمان ببافد و قسم و آیه بخورد که کوهنوردی هم ورزش است و چه و چه، فایدهای ندارد. چون آدمی که چنین سؤالی میپرسد، به قول قدیمیها خودش بریده و دوخته و نتیجهاش را هم گرفته و نمیخواهد که قانع شود.
اما اگر کسی این سؤال را از رضا ممقانیان بپرسد که استخوان خورد کرده و موسپیدِ کوهنوردی و سنگنوردی است و خیلی از حرفهایهای این رشته در مشهد امروز شاگرد او هستند، غیر از اینکه قانع میشود کوهنوردی ورزش است و همرده ورزش مادری مثل دو ومیدانی، فردا صبحش شال و کلاه میکند و راهی کوه میشود. اینقدر که ممقانیان ۶۰ ساله و اهل محله خاتمالانبیا با عشق از این ورزش صحبت میکند.
- آقای ممقانیان! فامیلتان نشان میدهد که رگ و ریشهتان برمیگردد به آذربایجان شرقی و شهر ممقان فعلی. درست است؟
بله کاملاً؛ خیلی قبلتر از اینکه من به دنیا بیایم، اجداد من و پدربزرگ من که در تبریز زندگی میکردند، به چه دلیلی نمیدانم، از آن شهر کوچ کردند و آمدند ممقان که آن زمان روستایی بیشتر نبود. فامیلیشان هم شد ممقانیان. چند سال بعد هم به قصد مجاور شدن با حرم امام رضا (ع) بار و بندیلشان را جمع کردند و آمدند مشهد.
- شما در مشهد به دنیا آمدید؟
من در مشهد به دنیا آمدم و اینجا بزرگ شدم. خانهمان چهارراه عشرتآباد فعلی بود. کوچه سیمرغ. بعدها آمدیم چهارراه خواجهربیع و در کوچه حسینباشی ساکن شدیم. پدرم خدابیامرز مثل خیلی از تبریزیها سازنده و تولیدکننده کفش بود. یادم هست کفش و دمپایی آیتا... شیرازی کار دست پدرم بود. مغازهاش هم حاشیه بالا خیابان بود و من هم مثل همه بچههای دیگر از همان موقعی که دست چپ و راستم را شناختم، میرفتم کمک پدرم.
- چطور شما وارد وادی ورزش شدید آن هم کوهنوردی. ورزشی که آن زمان خیلی روی بورس نبود و بیشتر جوانان و نوجوانان یا میرفتند سمت والیبال یا بوکس درنهایت فوتبال؟
من تقریباً ورزش را از اول دبیرستان شروع کردم. یک روز معلم ورزشمان آمد سرکلاس و به بچهها گفت که بگویند چه ورزشی را دوست دارند. آن موقع فوتبال خیلی ارج و قربی نداشت و همه بدون استثنا عاشق والیبال بودند. در کلاسمان یک نفر ساز مخالف زد که من بودم. به معلم ورزشمان گفتم که میخواهم بروم بوکس. تعجب کرد.
گفت برای چی بوکس؟ جواب دادم که محمدعلی کلی را دوست دارم و میخواهم بشوم یکی مثل او. اینقدر فیلمهای محمدعلی را از تلویزیون دیده بودم که عاشق بوکس شده بودم. شش صبح از خواب بلند میشدم و تلویزیون را روشن میکردم که فیلم مسابقهاش را ببینم. من را بردند پیش خدابیامرز آقای ویژه. معلممان گفت که در کل مدرسه فقط همین یک نفر میخواهد بوکسور شود.
بیهوا یک ضربه زد به من و تلو تلو خوردم و افتادم. آقای ویژه گفت که به درد بوکس نمیخوری. آن لحظه فقط میخواستم گریه کنم. ایندفعه با خودم نیت کردم که بدنم را سفت بگیرم که اگر باز ضربهای زد، زمین نخورم. همینطور هم شد، داشتیم حرف میزدیم که دوباره محکمتر از قبل یک ضربه به بازوی من زد.
اینبار سفت و محکم سرجایم ایستادم. آقای ویژه خدابیامرز برگشت به من گفت که چند وقت دیگر قهرمانی کشور در مشهد است، میتوانی همه را ببری و قهرمان بشوی و مدال طلا را در مشهد نگهداری؟ گفتم بله. از آن روز به بعد دیگر افتادم در وادی بوکس. مدام از این باشگاه به آن باشگاه میرفتم و به خاطر همین چیزها درسم حسابی افت کرد.
- به قولی که به آقای ویژه داده بودید، توانستید عمل کنید؟
بله. بعد از یک ماه تمرین شبانهروزی، اول همه قهرمانهای باشگاههای مشهد را زدم. بعد قهرمانهای باشگاههای شهرهای دیگر کشور را زدم تا اینکه در فینال به یک تهرانی باختم. این مسابقات که تمام شد، استاد ویژه من را صدا کرد و گفت ممقانیان میخواهی چه کار کنی؟ میروی مسابقه بدهی یا کس دیگری را بفرستم؟ چند ثانیهای فکرکردم و جواب مثبت را دادم.
فقط گفتم استاد بگذارید من یک سر بروم حرم زیارت و از امام رضا (ع) بخواهم که من را در این مسابقه مردانه برنده کند. آقای ویژه همراهم شد و دوتایی رفتیم حرم. دردسرتان ندهم روز مسابقه همه کسانی که رقیبم بودند را بردم و رسیدم فینال. باورتان نمیشود که خیلیهایشان جای پدر من بودند.
از آنطرف هم معروفترین بوکسور تهرانی که عضو باشگاه تاج تهران بود رسید فینال. اصلاً در همه مسابقات مدال طلای ۴۸ کیلو را برای او کنار میگذاشتند. چون هم حرفهای بود و هم اینکه باشگاه تاج مال برادر شاه بود کسی نمیتوانست روی دستشان بلند شود. خلاصه آن ورزشکار ارمنی را ناک اوت کردم و کمربند طلایی کشور را من گرفتم. بعد از پایان بازی هم بین تماشاچیهای تهرانی و مشهدی دعوا شد و من و پدرم را از همان رینگ مسابقه بردند پاسگاه.
- به چه جرمی؟
به جرم اینکه بین مشهدیها و تهرانیها دعوا شده است و تو باعث و بانیاش شدی. آنجا که رفتیم یک آقای درجهداری که یونیفورم نظامی تنش بود، با لحن خیلی بدی رو کرد به پدرم و گفت کاری میکنم که از زنده بودن پشیمان شوی. هنوز حرفش تمام نشده بود، گفتم به پدر من توهین میکنی؟
اگر این لباس تنت نبود جِرِت میدادم. خیلی تعجب کرد که دید یک پسر ۱۷-۱۶ ساله اینطور دارد حرف میزند و از پدرش دفاع میکند. گفت اگر یک مسابقه دیگر بگذارم با همین ورزشکار دوباره میآیی؟ گفتم هرجا باشد میآیم و این آدم را در باشگاهش هم میزنم. دو سه بار این سؤال را پرسید و من همین جواب را دادم.
آزادمان کردند که برویم. چند روز بعد هم دعوتنامه آمد و رفتیم باشگاه تاج تهران که دوباره با آن ارمنی مسابقه بدهیم. وسط کلی ارتشی و شهربانیچی و نظامی که از همهشان میترسیدم، مسابقه را بردم. بعد از بازی همان آقایی که در مشهد به پدرم توپیده بود و من هم جوابش را داده بودم، پدرم و مربیام و من را صدا زد که برویم در دفترش.
بیمقدمه به من گفت، اگر برای بابات خانه و مغازه بخرم، در همین تهران میمانی و بشوی ورزشکار باشگاه تاج. جواب دادم که وقتی پدرم هست من چیزی نمیگویم. دوباره همین سؤال را از او پرسید. پدرم هم گفت که من از تبریز این همه راه کوبیدم و آمدم مشهد که کنار علی بن موسیالرضا باشم و همانجا هم بمیرم.
من تهران بیا نیستم، ولی اگر پسرم دوست دارد میتواند بماند؛ که من این کار را نکردم. چون پدرم ته دلش راضی نبود. یک مقداری پول به ما دادند و برگشتیم مشهد. باورتان نمیشود که با آن پول ما در مشهد خانه خریدیم. البته بعدها فهمیدم آن آدمی که من اینقدر با قلدری و تشر جوابش را دادم برادرشاه بوده است.
- شما در ۱۷-۱۶ سالگی همه غولهای کشور را بردید و کمربند طلایی را مال خودتان کردید. قهرمان سالهای متمادی کشور را در باشگاه تاج تهران دوباره شکست دادید. پس چرا ما الان رضا ممقانیان را به عنوان یکی از پیشکسوتان سنگنوردی و کوهنوردی میشناسیم؟
بوکس تقریباً همه زندگی من شده بود و قبلاً گفتم که اصلاً باعث شد درس من ضعیف شود. من دیپلمم را که گرفتم، دیگر ادامه ندادم و رفتم کناردست پدرم و مشغول کفاشی شدم. یک روز موقع کار دستم رفت زیر دستگاه پرس و استخوان یکی از انگشتهایم خورد و دوبندش قطع شد.
انگشتم را هرطور بود پیوند زدند، اما، چون اعصابش آسیب دیده بود، خم نمیشد و سخت در دستکش بوکس جا میگرفت. نمیتوانستم از این ورزش دل بکنم. ناسلامتی قهرمان کشور بودم و کمربند طلایی دست من بود. ولی هرچه تلاش کردم نشد که بوکسور بمانم.
دستم را با هربدبختی بود در دستکش جا میکردم، اما وقتی ضربه میزدم یا ضربه میخورد، خیلی درد میگرفت. طوری که نمیتوانستم مسابقه و تمرین را ادامه بدهم. برای همین برخلاف میل باطنی بوکس را در ۱۸-۱۷ سالگی بوسیدم و گذاشتم کنار.
- چون عشق ورزش بودید و تجربه حرفهای داشتید، رفتید سراغ یک رشته ورزشی دیگر؟
راستش را بخواهید، به کوهنوردی به چشم یک ورزش حرفهای که بخواهم چهل و اندی سال آن را ادامه بدهم نگاه نمیکردم. با شهید احمدی که از دوران دبیرستان باهم دوست بودیم، میرفتیم همین کوههای خلج و میدویدیم. برای اینکه بدنم نیفتد. در یکی از همین دویدنها استاد زاهدی که از بزرگان کوهنوردی مشهد بود، ما را دید و گفت که مگر قلبتان را دوست ندارید؟
گفتیم، چون دوست داریم آمدیم اینجا و داریم میدویم. کلی توصیه کردند که اصلاً دویدن در کوه خوب نیست و... دستآخر هم گفت که میخواهید ورزش کوهنوردی را ادامه بدهید؟ من نه گذاشتم و برداشتم گفتم که مگر کوهنوردی ورزش است؟ گفت بله هست!
آدرس باشگاه را داد که اگر اشتباه نکنم جایی بود کنار سالن مهران. همان شب رفتیم آنجا و قرار و مدار اولین کوه را گذاشتیم. روز موعود هم رفتیم سر قرار در خلج و اولین صعودمان را انجام دادیم؛ و اینقدر اولین صعود به شما چسبید که نمکگیر کوه و کوهنوردی شدید.
به قول معروف واقعاً آن صعود هم به من و هم به شهید احمدی چسبید. داشتیم از خستگی میمردیم و نفس نفس میزدیم، ولی میخندیدیم. در همان حال من به شهید احمدی گفتم این همان چیزی بود که دنبالش میگشتیم. باور کنید حال آن روزم مثل آدمی بود که گمشدهاش را پیدا کرده است. یعنی بعد از ناخنک زدن به چند ورزش، کوهنوردی تنها ورزشی بود که این قدرت را داشت تا من را ارضا کند. البته بعدها سر از سنگنوردی درآوردم.
- چه طور سر از سنگنوردی درآوردید؟
در همان باشگاه آقای زاهدی و در چند صعود بعدی با ایمانی و گلکار و خلیلی آشنا شدیم. در واقع رفیق شدیم. این سه نفر سنگنورد بودند. یک روز به من و حسین احمدی گفتند که سنگنوردی میآیید؟ ما هم که نمیدانستیم اصلاً چنین ورزشی وجود خارجی دارد، پرسیدیم که سنگنوردی چیست و آنها شروع کردند به توضیح دادن.
دیدیم که چقدر این ورزش جذابتر از کوهنوردی است. سرتان را درد نیاورم، ما پنج نفر به قول شما جوانها شدیم یک اکیپ و برای خودمان گروه درست کردیم. گروهی که حسین احمدی اسمش را گذاشت اُحُد. همه زندگیمان شده بود سنگنوردی. باورتان نمیشود که وقتی میرفتیم اخلمد، برخلاف همه مردم که آبشار میایستادند و آبتنی میکردند، ما دنبال یک دیواره میگشتیم که از آن بالا برویم. اصلاً هر روز هفته که وقت خالی پیدا میکردیم، سریع یک دیواره پیدا و صعود میکردیم. البته از جمع پنج نفرهمان فقط من و خلیلی ماندیم.
- بقیه از شما جدا شدند یا اتفاق دیگری برایشان افتاد؟
حسین احمدی همان سالهای ابتدایی جنگ به شهادت رسید. حسین کسی بود که پل کرخه نور را منفجر کرد و نگذاشت که هفتاد تانک عراقی وارد کشور شوند و از قضا ارتش و سپاه همان تانکها را به غنیمت گرفتند. ایمانی هم از فیلمبرداران جنگ بود و لحظه شهادتش را تلویزیون چندباری نشان داده است.
در یکی از عملیاتها در حال فیلمبرداری است که یک راکت عراقی کنارش اصابت میکند و دوربینش که سالم مانده همانطور روی زمین میچرخد و شهادت او را هم به تصویر میکشد. گلکار هم از طرف فدراسیون مأموریت داشت که در دماوند پناهگاه بسازد و حین عملیات هلیکوپترشان دچار نقص فنی میشود و حامد به بیرون پرتاب و کشته میشود.
- آقای ممقانیان! در جاده اخلمد روی یکی از دیوارههای معروف کنار جاده که یک اتاقک فلزی رویش دارد و محل صعود خیلی از سنگنوردهاست، اسم گروه شما نوشته است. نکند شما جزو اولین کسانی بودید که آنجا صعود کردید و آن اتاقک هم کار شماست؟
دقیقاً همان چیزی است که شما میگویید. اگر اشتباه نکنم در دهه ۶۰ بود که به سرمان زد از این دیواره صعود کنیم. برای دستگرمی صعود به عَلَمکوه. اسم این دیواره ا... اکبر است و ۱۹۸ متر ارتفاع دارد. البته الان به نام اُحُد شناخته میشود.
همان زمان مقدمات ساخت یک اتاقک فلزی را مهیا کردیم و نمیدانید که با چه مشقتی آن را بردیم بالا و سرِ هم کردیم. چهارنفر به راحتی داخل آن میتوانند بخوابند. البته گروه ما یک رکورد دیگر هم دارد و در یک صعود اولین محسوب میشود.
- به کدام دیواره صعود کردید که اولین محسوب میشوید؟
سال ۱۳۶۴ تصمیم گرفتیم که به دیواره عَلَمکوه صعود کنیم. این دیواره در جهان جزو اولینهاست و ناگفته نماند از سختترین دیوارههاست. باید اول ۴ هزارمتر به کوه صعود کنید تا به دیواره برسید. به هر کسی که میگفتیم میخواهیم چه کار کنیم، تعجب میکرد و حتی تلاش میکرد که منصرفمان کند.
چون تا آن روز هیچ مشهدیای نتوانسته بود به آنجا صعود کند. به راحتی که نه، اما صعود خوبی بود و مسیری که ما ۳۳ سال پیش طی کردیم، الان به نام مشهدیها میشناسند. همین چند روز پیش یکی از سنگنوردان شهرهای دیگر آمد و گفت که به دیواره عَلَمکوه صعود کرده است و کلی دعا به جان کسی کرد که یکسری میخ در دیواره برای نفرات بعدی گذاشته است.
وقتی مسیر را نشان داد، دیدم همان مسیر معروف به مشهدیهاست و زمانی که گفت روی میخها نوشته بوده اُحُد، حامد گلکار فهمیدم همان میخهایی است که ما ۳۴ سال پیش داخل دیواره زدیم و درنیاوردیم. برای اینکه بعدیها راحتتر از کوه بروند بالا. میخهایی که کار دست ما پنج نفر بود.
- یعنی شما وسایل سنگنوردی که لازم داشتید را خودتان ساختید؟
بله؛ چون اولاً کمیاب بود و به راحتی گیر نمیآمد، مثلاً برای کوله باید کوله سربازی میخریدیم و یکسری تغییر و تحول در آن میدادیم تا بشود با آن صعود کرد. ثانیاً قیمتهایش سر به فلک میکشید و ما پولی به آن صورت نداشتیم که بخواهیم خرج این چیزها بکنیم.
مجبور بودیم خودمان دست به کار شویم. از کلاه و کاپشن و شلوار گرفته تا دستکش و جوراب و بقیه چیزها. حتی من جزو اولین کسانی بودم که سینهبند درست کردم و با همان به علمکوه صعود کردم. سختترین چیزهایی که باید درست میکردیم میخ و رول بود که نمیدانید هر دانهاش با چه مشقتی ساختیم و هر دفعه در ساختش به یک نکته جدیدی دست پیدا میکردیم. باورتان نمیشود که ساخت هرکدام از اینها چندسال طول میکشید. به جرئت میگویم هیچکس به اندازه من در سنگنوردی مشهد سختی نکشیده است.
- پس اینکه کوهنوردهای مشهدی و حتی کشوری رضا ممقانیان را با کفشهای کوهنوردی و برند خاصش میشناسند، برمیگردد به همان سالهای اولی که شما وارد سنگنوردی شدید و خودتان دست به تولید ابزار و ادوات زدید. انگار یکجورهایی تولید کردن درخونِ شماست.
من از زمانی که اولین کفشهای کوهنوردیام را خریدم، ساخت یک کفش با کیفیت کوه برای بچهها دغدغهام شده بود. یادم هست این کفشها در مشهد پیدا نمیشد و آقای زاهدی یک جفت از تهران برای من خرید. آن زمان قیمتش ۵۰۰ تومان بود و من این پول را قسطی به او برگرداندم.
باورتان نمیشود که تا صبح به این کفشها نگاه میکردم. سال ۶۰ بود اگر اشتباه نکنم که بعد از کلی آزمون و خطا توانستم کفش کوهنوردی تولید کنم. بالاخره کارم ساخت کفش بود و میتوانستم یککارهایی بکنم. اولینبار هم خودم آنها را پوشیدم و تا بینالود با آنها صعود کردم و مشکلی پیش نیامد.
وقتی که آوازه کفشها پیچید و بچهها یکی یکی آمدند که از اینها بخرند، بهشان میگفتم که با اینکفشها تا سه هزار متر بیشتر نروید، اما بعضیها شیطنت کردند و با کفشهای ساخت من کلیمانجارو را هم بالا رفتند. به جرئت میگویم که کیفیت کار من از این چینیها و حتی خیلی از خارجیهای دیگر بهتر است.
من همه دغدغهام این بود که بچههای کوهنورد لنگ کفش و تجهیزات نمانند. هرکدامشان که میآیند اینجا، نمیگذارم قیمت بپرسند یا دستخالی مغازه را ترک کنند. مثلاً بعضیها وقتی میفهمند که قیمت یک جفت کفش ۳۰۰ هزارتومان است، پشیمان میشوند، میپرسم چهقدر مدنظرت بوده که هزینه کنی، تا من هم همانقدر حساب کنم. بارها به بچهها قسطی کفش و لوازم دادهام که مبادا حسرتش را داشته باشند. حتی خیلی وقتها با یک کیسه کفش میروم باشگاه و آنهایی را مداوم کوهنوردی رفتهاند، تشویق میکنم.
- برای رضا ممقانیان قهرمان بوکس و موسپید کرده سنگنوردی مشهد و استان خراسان که در این چهل سالی که کلی دیواره و کوه را فتح کرده است، تابهحال اتفاق افتاده که با خودش بگوید سنگنوردی برای من چه عایدی داشته است و پشیمان شود از اینکه چرا سمت این ورزش رفته است؟
من اصلاً چنین چیزی به ذهنم خطور نکرده است. برعکس سنگنوردی در زندگی من کم تأثیر نداشته است. هرجا که برایم مشکلی پیش میآید، باخودم میگویم که رضا، زمانی که داشتی دیواره عَلَم کوه را بالا میرفتی، چه کسی کمکت کرد؟ آنجا فقط تو بودی و خدا. حالا هم همینطور است.
فقط تویی و خدایت، پس توکل کن و برو جلو؛ و سؤال آخر فکر کنم الان شما به عنوان یک پیشکسوت باید خوشحال باشید که کوهنوردی دیگر ورزش خاصی نیست و بین خانوادهها رواج پیدا کرده است.
ببینید؛ هم خوشحالم و هم خیلی ناراحت.
یک وقتهایی به هیچوجه دوست ندارم که غیر بچههای کوهنورد کس دیگری را در کوه ببینم. خوشحالیام از این است که کوهنوردی ورزش خانوادگی شده است و جایش را بین مردم باز کرده است. ولی از این نظر ناراحتم که بعضی از مردم دارند طبیعت را له میکنند.
رسانهها باید به مردم آموزش بدهند که وقتی میروند کوه زباله و آشغال نریزند، به درختان و حیوانات آسیب نزنند. به حیوانها غذا ندهند. چون آنها در طبیعت باید خودشان بروند غذا پیدا کنند تا سیستم و چرخه بدنشان به هم نریزد. خدا شاهد است که من هیچوقت برای آتش زدن شاخه درخت را نشکستم و قالبهای چوبی به درد نخورم را میبردم تا آنها را آتش بزنیم. متأسفانه خیلی از ما با کوه رفتنمان بیشتر داریم اکو سیستم را به هم میزنیم.
* این گزارش چهارشنبه، ۲۴ بهمن ۹۷ در شماره ۳۲۶ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.